تصویر تبلیغاتی تصویر تبلیغاتی

خلاصه کتاب دا، زهرا حسینی روایت گر دفاع مقدس

خلاصه کتاب دا، زهرا حسینی روایت گر دفاع مقدس

دفاع مقدس یکی از کلیدی ترین دورانها در فرهنگ و ادبیات امروزی است و از شروع تا به امروز اثرهای بسیاری برای درک درست وقایع اتفاق افتاده در جنگ تحمیلی به صورت‌های مختلف منتشر شده است.

کتاب “دا” نوشته سیده زهرا حسینی یکی از نمونه های بسیار زیبا و موفق از این آثار ملی است که به سال‌های اول دفاع مقدس در شهرهای بصره و خرمشهر می پردازد.

این کتاب روایتگر خاطرات افراد مختلف و خود نویسنده در جنگ تحمیلی است، اسم کتاب “دا” در زبان کردی و لری به معنای مادر است که برای یادآوری نقش مادران در این جنگ انتخاب کرده است.

کتاب تنها در ۳ سال بیش از ۱۴۰ بار تجدید چاپ شده است و جزء کتاب‌های پرفروش در داخل کشور است و به پنج زبان انگلیسی، عربی، اردو، ترکی و اسپانیولی ترجمه و به چاپ رسیده است.

“دا” تنها کتابی مستند برای روایت جنگ نیست، شما با خواندن این کتاب بسیاری از احساسات و از خودگذشتگی‌ها افراد در جنگ را به خوبی می فهمید و درک می کنید چرا می گفتند به خرمشهر با وضو وارد شوید!

خلاصه کتاب دا

 

مقدمه
این کتاب به هیچ عنوان کتابی نیست که بتوان آن را در چند صفحه خلاصه کرد، زیرا تمام ۸۱۰ صفحه پر از خاطرات ارزشمندی است که شما را به خوبی جذب می کند.

کتاب از نظر داستانی به سه بخش دوران کودکی در عراق، دوران پرستاری در خرمشهر و دوران بهبود ترکش و ازدواج نویسنده می پردازد؛ البته بخش اصلی و عمده کتاب را پرستاری و بهبودی این کتاب تشکیل می دهد.

داستان و خلاصه کتاب دا به قلم زهرا حسینی

داستان و خلاصه کتاب دا به قلم زهرا حسینی

 

نویسنده کتاب دا از سال ۱۳۴۷ شروع می کند، آن وقتی که ۵ ساله داشته و در بصره زندگی می کردند.

زهرا حسینی از خانواده اش تعریف می کند از مادرش که به او “دا” می گفتند، از پدرش که توسط بعث عراق دستگیر شده و با مهاجرت خانواده زهرا به خرمشهر ادامه پیدا می کند در آن زمان زهرا فقط ۱۷ سال دارد.

زهرا روز اول مهر که می خواهد خواهرش را به مدرسه ببرد، می بیند مدرسه تعطیل است، کوچه‌ها خلوت است و پرنده در شهر پر نمی زند، آسمان تیره است و شهر بمباران شده، زمانی به بیمارستان می رود بوی خون را حس می کند، فاجعه ای اتفاق افتاده، اما زهرا اصلاً فکر نمی کند این فاجعه ۸ سال ادامه پیدا کند.

۱۷ سال بیشتر ندارد، او آه و ناله‌های مجروحان را می شنود و بدن‌های زخمی را می بیند، طاقت نمی آورد. می خواهد کمک کند، اما کاری بلد نیست، برای کمک کردن به مرده شورخانه رفت.

“بیشترین چیزی که توی غسالخانه از آن می ترسیدم جنین‌های سقط شده بود، شکل و شمایل عجیبی داشتند صورت بعضی از آنها به هم فشرده بود. انگار آنها را پرس کرده بودند.

راز پاکسازی چاکرا

می گفتند: زن‌ها از هول و هراس انفجارها و آوارها، حملشان را سقط کرده اند؛ تا عصر اصلاً طرفشان نرفتم، ولی تعداد نوزادها و جنین‌های کفن پیچ شده گوشه غسالخانه زیاد شد، برای آنکه آن قسمت را خالی کنم مجبور شدم بهشان دست بزنم.

خسته از رفت و آمدهای بین قبرها و غسالخانه دو تا از آنها را برداشتم. خیلی سنگین شده بودند؛ سردی تن شان توی دست‌ها و بغلم می نشست و تمام تنم را می لرزاند.

وقتی یادم می افتاد یکی از نوزادان هنوز پستانک توی دهانش بود، آن یکی پیش بند دور گردنش داشت و شیری که خورده بود، گوشه لبش خشک شده بود، می خواستم بمیرم.” (بخشی از کتاب)

زهرا حسینی پس از مدتی در زمان محاصره ۳۳ روزه خرمشهر دچار آتش سوزی و ترکش در نزدیکی ستون فقراتش می شود؛ ترکشی که باعث می شود او یک ماه در بیمارستانی خارج از خرمشهر بماند؛ ترکشی که تا به امروز و پس از ازدواج هنوز با آن دست و پنجه نرم می کند.

بخشهایی از کتاب دا

بخشهایی از کتاب دا
کتاب “دا” پر از داستان‌ها و روایاتی از دوران محاصره خرمشهر است، روایاتی زیبا که به مرور خاطرات بسیاری از بازماندگان آن دوران می پردازد.

همان گونه که قبل تر گفتیم این کتاب، کتابی نیست که در چند صفحه بشود خلاصه کرد زیرا همین خاطرات هستند که این کتاب را بسیار ارزشمند می کنند؛ خاطراتی که زهرا حسینی از بسیاری از افراد هم دوره خود در خرمشهر جمع آوری کرده است.

در ادامه چند تا از این روایات کتاب را به ترتیب برای شما عزیزان از کتاب قرار می دهیم، تا داستان کتاب از شروع جنگ در خرمشهر تا پایان کتاب را بهتر متوجه شوید.

۱- این‌ها چرا باید به این روز بیفتند

یک دفعه انگار برق شدیدی به من وصل کرده باشند، به عقب برگشتم؛ باز هم یک چهره آشنای دیگر، عفت بود.

چند سال پیش با هم در یک کوچه زندگی می کردیم؛ حالا او را در حالی می دیدم که کف غسالخانه خوابیده بود و پسر یک ساله اش هم روی دستانش است.

می دانستم بچه دومش هم همین روزها به دنیا می آید؛ عفت هفت، هشت سالی می شد که ازدواج کرده بود اما بچه دار نمی شد.
او و خانواده اش آن قدر این در و آن در زدند و نذر و نیاز کردند تا خدا عنایتی کرد و تازه یک سال بود صاحب پسری شده بودند.

با تولد این بچه زندگی شان متحول شد و شور و شادی به خانه شان آمد. هنوز این بچه نوزاد بود که عفت دوباره حامله شد؛ بالای سرش نشستم، ترکش به سر عفت خورده ولی بدنش سالم بود.

اما ترکش‌ها پهلو و گلوی بچه اش را از هم دریده بودند، این دو را همان طور که سر بچه در بغل مادرش بود به غسالخانه آورده بودند؛ با بغض به زن‌هایی که توی اتاق بودند، رو کردم و گفتم: این‌ها چرا باید به این روز بیفتند؟

۲- پا در شکم جنازه

همان طور که بین شهدا چرخ می زدم، یکهو احساس کردم پایم در چیزی فرو رفت.
موهای تنم سیخ شد، جرئت نداشتم تکان بخورم یا دستم را به طرف پایم ببرم. لیزی و رطوبتی توی پایم حس می کردم که لحظه به لحظه بیشتر می شد. یک دفعه یخ کردم.

با این حال دانه‌های عرق از پیشانی ام می ریخت، آرام دستم را پایین بردم و به پایم کشیدم؛ وقتی فهمیدم چه اتفاقی افتاده است، تیره پشتم تا سرم تیر کشید و چهار ستون بدنم لرزید.

پایم در شکم جنازه ای که امعاء و احشایش بیرون ریخته بود، فرو رفته بود. به زحمت پایم را بالا آوردم؛ سنگین و کرخت شده بود، انگار مال خودم نبود؛ کشان، کشان تا دم تکه زمین خاکی آمدم، پایم را از کفش درآوردم و روی زمین کشیدم.

شهادت پدر

آدم زیادی در قبرستان نبود، چند نفری جلوی غسالخانه ایستاده بودند؛ زنی آن طرف تر روی زمین نشسته بود، زار می زد و خاک‌های اطرافش را چنگ می زد و به سرو صورتش می ریخت.

چند تا بچه هم دور و برش بودند؛ دلم لرزید نزدیک تر شدم زنی که بین بچه‌ها بود، شیون می کرد و صورت می خراشید، دا بود، هیچ وقت طاقت دیدن ناراحتی اش را نداشتم؛ حالا چه شده بود که این طور می کرد؟ خدایا چه بر سر ما آمده؟

اما نگاه‌های آدم‌ها یک دفعه به طرفم برگشت؛ دلم هری ریخت، دا هم متوجه من شد. صدای ناله اش بالا رفت، بلند شد و افتان و خیزان به طرفم آمد.
آن قدر خاک بر سرو رویش ریخته بود که رنگ صورت و لباسش برگشته بود؛ نگار کسی هولم داده باشد به طرف دا قدم برداشتم.
به هم نرسیده، دا با سوز جگر خراشی گفت: دیدی بابات شهید شد، دیدی!

وداع با جنازه پدر

با همه اشتیاقی که برای دیدن بابا داشتم ولی وقتی به پیکرش رسیدم، لرزش دستانم بیشتر شد و نفسم به شماره افتاد.
یک لحظه احساس کردم همه جا در تاریکی مطلق فرو رفته که چشمانم نمی بیند؛ قلبم به شدت فشرده می شد، انگار توی یک گرداب در حال دست و پا زدن بودم، داشتم خفه می شدم.
از ته دل نالیدم: یا حسین به فریادم برس؛ با دستانم که رمقی در آنها نبود سر بابا را بلند کردم و به سینه ام چسباندم.

از روی کفن شروع کردم به بوسیدن؛ صدایش زدم: بابا، بابا، بابای قشنگم با من حرف بزن، چرا بی جوابم می گذاری، بلند شو ببین دا چه می کند.
آرام سرش را زمین گذاشتم و با دستان ناتوان و لرزانم بند کفن بالای سر را باز کردم. اشک امانم نمی داد، درست ببینم؛

سرم را نزدیک تر بردم و خوب توی صورتش دقت کردم، ترکشی گوشت و ماهیچه گونه چپش را برده و استخوان و غضروف گونه اش بیرون زده بود، یک چشم و قسمتی از پیشانی اش هم رفته بود.

ولی خدا را شکر له نشده و مغزش بیرون نریخته بود؛ باز هم صورتش را نگاه کردم، سمت راست صورت سالم مانده و چشمش باز بود چشمی خوش‌رنگ و قشنگ

پسر شهید با پدر و مادر نابینا

پیکر پسر جوانی را دیدم که به شکل دلخراشی به شهادت رسیده بود؛ نمی توانستم بیشتر از این به او نگاه کنم، چه برسه بخواهم به او دست بزنم و یا جابه جایش کنم.

آخر پایین تنه اش از قسمت کمر و لگن بر اثر موج انفجار شکافته و به هم پیچیده شده بود؛ طوری که پاهایش خلاف جهت تنه رو به بالا افتاده بودند، یک دستش هم از ناحیه کتف کاملاً له شده بود؛ تقریباً تمام بدن جوان تکه، تکه شده و لهیده شده بود.

دردناک تر از همه وضع پدر و مادر سالخورده جوان بود که از خانه محقرشان بیرون آمده با گریه و زاری او را صدا می زدند: عبدالرسول، عبدالرسول

وقتی دیدم پیرزن خودش را روی زمین انداخت و کورمال کورمال روی خاک‌ها دست کشید و جلو آمد تا خودش را به جنازه برساند، تازه فهمیدم چشمانش نمی بیند؛ به شوهرش نگاه کردم او هم نابینا بود.

پیرزن که دیگر به پسرش رسیده بود، روی جنازه دست می کشید و می گفت: یوما، یوما (مادر، مادر)، پیرمرد هم جلوی درگاه خانه ایستاده بود و با گریه می گفت: عبدالرسول، عبدالرسول جاوبنی (عبدالرسول جوابم رو بده) انگار پیرزن از سکوت پسرش فهمیده بود اتفاقی افتاده است.

دیدارهای آخر با پیکر برادر

نوازشش می کردم و دست توی موهایش می بردم، خاک‌هایش را پاک می کردم و با او حرف می زدم. مثل مادری که بخواهد بچه اش را تر و خشک کند؛ دیگر علی را طوری نشانده بودم که تا سینه اش در آغوشم بود، با اینکه خون روی زخم‌هایش خشک شده بود ولی هنوز به زخم‌هایش دست می زدم، خون می آمد.

لباس فرم سپاهش پاره پاره و خونی بود، این همان لباسی بود که وقتی برای اولین بار آن را پوشید، همه مان ذوق کردیم؛ از همان موقع فکر شهادت علی را می کردم، مطمئن بودم، شهید می شود و همان طور که خودش گفته بود آن قاب عکس را در حجله اش می گذاریم.

حرام¬زاده های مزدور عرب

این روزها دهان به دهان می گشت که تعدادی از مردم محله‌ی طالقانی و قزلی را به اسارت برده اند و در محله‌ی هیزان، جلوی چشم پدرها و برادرها به زن‌ها هتک حرمت کرده اند و بعد مردها را کشته اند و زن‌ها را در همان حال رها کرده اند.

می گفتند: وقتی نیروهای خودی بالای سرشان می رسند، زن‌ها با گریه و التماس از آنها خواسته اند به رویشان رگبار ببندند و آنها را بکشند.

انتقال به بیمارستان بعد از مجروحیت زهرا

دوست داشتم بخوابم، به پاهایم که دست می زدم می دیدم از شدت خونریزی خیس شده اند؛ روی صندلی و در ماشین که به آن تکیه داشتم خونی شده بود و از پاهایم به کف ماشین خون می ریخت، به اینها که نگاه می کردم احساس ضعفم بیشتر می شد.

از دیدن شدت خونریزی کمی ترسیده بودم، به خودم دلداری می دادم؛ چیزی نیست مگه به مجروح‌ها نمی گفتیم؛ این‌ها جبران می شه؟!
حالا می فهمی وقتی با مجروح حرف می زنی اونا نای حرف زدن نداشتند و جواب نمی دادند، دلیلش چی بود

وداع با خرمشهر

ماشین را افتاد، آن قدر ناراحت بودم که مسجد جامع را نگاه نکردم، صورتم را بین دست‌هایم پنهان کردم و همچنان اشک می ریختم؛ لحظات خیلی سختی بود.

فکر اینکه این آخرین دیدن است، باعث شد سرم را بالا بیاورم؛ فلکه فرمانداری بودیم، روی دستم بلند شدم و سرک کشیدم.
از گل‌های رنگارنگ وسط فلکه خبری نبود؛ جدول بندی بلوار و فلکه همه داغان شده از بین رفته بود.

ستون وسط فلکه که تا چند سال پیش مجسمه شاه رویش قرار داشت، کلی ترکش خورده بود، نگاهی هم به سمت بیمارستان مصدق انداختم.

یاد روزی افتادم که پیکر شهناز را آنجا دیدم، یاد بچه‌هایی که همه کس و کارش کشته شده بودند؛ شلوغی و هیاهوی مردی که زن و بچه اش را از دست داده بود و یا آن نگهبانی که ترکش راکت سر از تنش جدا کرد.
بعد ذهنم به جنت آباد کشیده شد، از خودم پرسیدم: آیا بابا و علی می دانند که چطور مرا دارند از اینجا می برند؟

آیا خداوند انتقام ایرانی‌ها را نمی گیرد؟

گفت: روز بیست و چهارم مهر عراقی‌ها تا چهل متری رسیده بودند شیخ و چند نفر دیگه رو که توی ماشین بودند به گلوله می بندند، همه مجروح می شوند.
یکی از بچه‌هایی که همراه شیخ بود فقط شانزده تا تیر بهش خورده بود! بعد میان سر وقت سرنشین‌های ماشین، به اونا تیر خلاصی می زنن.
شیخ رو بیرون می کشند؛ ازش می خوان به امام توهین کنه، شیخ که زیر بار نمی ره، در دهنش گلوله خالی می کنند.

شیخ به شهادت می رسه، عمامه اش را بر میدارن، دور تا دور کاسه سرش رو می برند و هلهله کنان تو خیابان می دوند و می گویند: یه خمینی رو کشتیم.

بچه‌هایی که این صحنه رو دیده بودند، حالشون خیلی خرابه، باورم نمی شد؛ از خودم می پرسیدم: چطور آدم‌ها می توانند تا این حد سنگدل و جنایتکار باشند؟! جوان که رفت به مرز خنگی رسیده بودم، صدایم را آزاد کردم وهای¬های گریه کردم.

دیدار زهرا و خانواده اش با امام خمینی

امام توی بالکن روی صندلی نشسته بودند؛ لباس سفیدی به تن و عرق چینی به سر داشتند، شمدی هم روز پاهایشان انداخته بودند.
اول آقایان به نوبت نزدیک رفتند و بعد خانم‌ها، همه از روی شمدی که روی دستان اما بود، دست ایشان را می بوسیدند.

نگاهم را به اما دوخته بودم، بغض راه گلویم را می فشرد؛ لحظه ای که دستم را روی دستان امام گذاشتم. یاد بابا و علی افتادم، خصوصاً علی که خیلی دوست داشت امام را ببیند.

یاد اولین عکسی افتادم که در پنج سالگی از امام دیده بودم؛ عکسی که بابا به دیوار خانه مان در بصره زده بود.

اصلاً دلم نمی خواست دستم از دست امام جدا شود؛ وقتی از روی شمد دست امام را لمس می کردم احساس می کردم مقدس ترین چیز در دنیا را لمس می کنم، گریه می کردم.

دست امام را بوسیدم و به سرم کشیدم؛ اصلاً انگار در این دنیا نبودم، احساس سبکی می کردم، گویی در ابرها سیر می کنم.

شرایط ازدواج زهرا و حبیب

بعد از چندین ماه رفت و آمد بالاخره خانواده حبیب به خانه ما آمدند و قرار شد ما با هم صحبت کنیم و شرایط مان را با هم در میان بگذاریم.

حبیب گفت که شرطی ندارد و فقط ایمان من برایش اهمیت دارد، می گفت: من انتظار زیادی ندارم، نمی گویم این طور آشپزی کن آن طور ظرف بشور؛ اصلاً می توانی کار هم نکنی؛ دوست داشتی انجام بده دوست نداشتی انجام نده ولی شرایط شما را تا حد توانم قبول می کند.

 

گفتم: شرط من این است که از خانواده ام جدا نشوم و شرط دیگرم هم این است که شما مانع جبهه رفتن من نشوید.

حبیب گفت: من الان خانه ای ندارم و می توانیم با خانواده شما باشیم؛ جبهه هم که خودم هستم و هر وقت امکانش بود شما را هم می برم.

گفتم: این حرف را برای دلخوش کردن من نزنید تقاضای من برای جبهه رفتن هوس نیست؛ بعداً نگویید زن و جبهه رفتن معنی ندارد.

خرید ازدواج و محل زندگی

من می گفتم: الان در این شرایط خیلی چیزها برایم معنایی ندارد؛ با تمام این حرف‌ها خرید ازدواج ما منحصر شد به یک حلقه به قیمت پانصد تومان، آینه و شمعدان به قیمت هشتصد تومان و یک دست لباس و در نهایت هزینه خرید و شام عروسی روی هم به سیزده هزار تومان رسید.

سه روز حبیب به منطقه رفت، بنا شد جایی را پیدا کند تا من هم پیش او بروم و زندگی مان را شروع کنیم.

و بالاخره خرمشهر آزاد شد

بالاخره ساعت دو، روز سوم خرداد سال ۱۳۶۱ اعلام کردند، خرمشهر آزاد شد، چه کسی می توانست حال و هوای ما را از شنیدن این خبر درک کند.

توی ساختمان کوشک ولوله ای افتاد، همه یکدیگر را بغل می کردند و از خوشحالی گریه می کردند. مردم و همسایه‌های تهرانی ما تبریک می گفتند؛ همه و همه خوشحال بودند، از خوشحالی نمی دانستیم چه کار کنیم.

رفتیم بیرون ساختمان مردم، کارمندان اداره‌ها همه از شادی این خبر کارشان را رها کرده بودند و به خیابان آمده بودند؛ همه جا پر از هیاهو و سر و صدا شده بود، همه جا شادی موج می زد.

نقد و بررسی کتاب دا

کتاب “دا” از زمان چاپ اول در سال ۸۷ تا به امروز همواره جز کتاب‌های پر فروش داخلی بوده و بارها مورد نقد یا تجلیل افراد مختلف قرار گرفته است.
این کتاب موفق به دریافت جایزه ادبی جلال آل احمد در بخش (اسناد و تاریخ نگاری) شد، جایزه ای که به برترین کتاب‌های ادبی ایران داده می شود و با ارزش ترین جایزه نویسندگی ادبی در ایران نیز است.

این کتاب را می توان هم کتاب خاطره نویسی و هم داستانی در نظر گرفت، شکل نوشتن زهرا حسینی در این کتاب بسیار پر از جزئیات است چیزی که باعث می شود کتاب شکلی رمان گونه به خود بگیرد.

تا به امروز به داستان و فضاهایی که زهرا حسینی از دوران جنگ در خرمشهر روایت می کند از طرف افراد مختلف نقدها و حتی بعضی از روایات نوشته شده در کتاب را اشتباه دانسته اند؛

برای مثال ناخدا یکم تکاور هوشنگ صمدی از فرماندهان آزادسازی خرمشهر، روایت ارتش در خرمشهر را متفاوت با نوشته‌های کتاب “دا” دانسته است.

به داستان کتاب دا نقدهای مختلفی وارد است؛ به شخصیت دا یا مادر که کتاب بر پایه آن مشهور شده است در کتاب بسیار کم پرداخته شده و نویسنده تنها گاهی از دا در داستان می نویسد، دا کسی است که همسر و فرزندش در جنگ شهید شده اند اما به آن در کتاب به درستی پرداخته نشده است.

در قسمت‌هایی از کتاب مانند روز ۳۱ شهریور نویسنده مشکلاتی از نظر روایتی دارند؛ در صفحه ۷۳ کتاب راوی (زهرا حسینی) بسیار با جزئیات از آن روز روایت می کند.

او به خلوت بودن خیابان‌ها می پردازد اما از بمباران شهر روایت نمی کند یا آن که در جنگی که تمام جزئیاتش را روایت می کند، آن در خاطراتش غیر منتظره جلوه می یابد!

نتیجه گیری از کتاب دا

کتاب “دا” یک کتاب مرجع از وضعیت خرمشهر در زمان جنگ است؛ که حاصل از بیش از ۱۰۰۰ ساعت مصاحبه با افراد مختلفی از دوران دفاع مقدس می باشد و به خوبی به ایثار، فداکاری، اعتقاد، جنگیدن و بسیاری دیگر از ارزش‌ها در آن زمان می پردازد.

بعد از چاپ کتاب اقتباسی تلویزیونی شامل ۱۲۰ قسمت ۱۵ دقیقه ای نیز از شبکه یک سیما پخش شد که کاملاً به روایات کتاب وفادار بود، اما این سریال تمام روایت و داستان کتاب را در بر نمی گیرد.

اگر به دانستن در مورد سرگذشت خرمشهر در جنگ تحمیلی علاقه دارید کتاب “پوتین‌های مریم” نیز می تواند کتاب بسیار مناسبی مانند کتاب “دا ” برای شما باشد.

مریم رضایی

نقش: نویسنده

مهم نیست که انسان چه اندازه می داند، چه چیز کسب کرده و چگونه پرورش یافته، مهم این است که دانسته خود را چگونه بکار می برد

4 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Papajoon

اسم کتاب بیشتر میخوره خارجی باشه تا ایرانی. در کل کتاب ایرانی خوب پیدا نمیشه

کپی رایت 2024 متا راز
تمامی حقوق وب سایت متعلق به متا راز می باشد.
Whatsapp
1
0
دیدگاه شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x