فهرست مطالب
- معرفی کتاب کیمیاگر اثری از پائولو کوئیلو
- نویسنده کتاب کیمیاگر، پائولو کوئیلو
- خلاصه کتاب کیمیاگر ، خواب سانتیاگو
- جملاتی از خلاصه کتاب کیمیاگر
- پیرزن طالع بین
- معاملهای برای گنج
- دزدی از سانتیاگو
- بازرگان شیشه فروش
- خلاصه ای از کتاب کیمیاگر حرکت دوباره
- عاشقی در واحه
- دو شاهین در بیابان
- ترس از ماندن و رفتن
- خلاصه کتاب کیمیاگر اگر بمانم
- به سوی سرنوشت
- زبان عشق خلاصه کتاب کیمیاگر
- خلاصه کتاب کیمیاگر گنج سانتیاگو
کتاب کیمیاگر به قلم پائولو کوئیلو از جمله مشهورترین و آموزندهترین رمانهای معاصر در جهان میباشد، این کتاب در جهان بیش از ۱۰۰ میلیون نسخه به فروش رسیده است و جزء آثار ادبی و همچنین پرفروش ترین کتاب های جهان میباشد.
این کتاب در سال ۱۹۹۳ به چاپ نخست رسید و پس از آن تبدیل به یکی از آثار بزرگ و بهترین کتاب های انگیزشی و الهام بخش در ادبیات تبدیل شده است.
نویسنده کتاب پائولو کوئیلو از جمله بهترین نویسندگان در جهان میباشد که آثارش بسیار مورد توجه منتقدین و مردم قرار گرفته است.
معرفی کتاب کیمیاگر اثری از پائولو کوئیلو
داستان کتاب کیمیاگر داستانی پر از قصههای جذاب و آموزندهای است که خواننده را تا پایان کتاب کاملاً درگیر میکند.
کیمیاگری در زمان قدیم به علمی گفته میشد که با آن بتوان اجسام را به یکدیگر تبدیل کرد، کیمیاگران یا افرادی که به دنبال این علم بودند معمولاً به دنبال تبدیل مس به طلا و یا ساخت دارویی برای زندگی جاویدان میگشتند ولی به آن دست پیدا نکردند، این کار تنها از دست یک کیمیاگر بر میآید و آن خداوند است.
داستان این کتاب افراد را به سفری میبرد که باعث شناخت بهتر بشریت میشود و به نکته¬ای مهم را در مورد رسید به هدفها به ما میگوید آن این است که جهان به کسی که میخواهد به آرزوهایش برسد کمک میکند اما انسانها خیلی زود آرزوهایشان را رها میکنند.
نویسنده کتاب کیمیاگر، پائولو کوئیلو
پائولو کوئیلو متولد ۱۹۴۷ در برزیل میباشد، او یکی از مشهورترین نویسندگان معاصر میباشد که کتابهایش به بیش از ۵۰ زبان در جهان ترجمه شده و همواره جزء پرفروشترین کتابهای رمان میباشند.
در کارنامه هنری این نویسنده بیش از ۳۰ کتاب بینالمللی موفق دیده میشود که از آن میتوان به کتابهای “کیمیاگر”، “ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد” و “یازده دقیقه” اشاره کرد.
پائولو کوئیلو تا امروز موفق به دریافت بیش از ۱۱۰ جایزه، افتخار ملی و بینالمللی شده است.
آثار پائولو کوئیلو را میتوان در ژانر بهترین کتاب های موفقیت و ثروت قرار داد به این دلیل که در عمیق قصه باور هایی را به صورت عمیق و پنهان در ذهن میکارد.
خلاصه کتاب کیمیاگر ، خواب سانتیاگو
سانتیاگو چوپان جوانی است که با گوسفندان خود در دشتها سفر میکند، او به کلیسایی متروکه میرسد و تصمیم میگیرد در آن جا مقداری بخوابد، وقتی که این کار را انجام میدهد خوابهای آزار دهنده ای میبیند که باعث پریدن او از خواب میشود.
وقتی سانتیاگو بلند میشود شروع به فکر کردن در مورد دختر تاجری میکند که به او پشمهای گوسفندانش را میفروخت.
وقتی سانتیاگو به پیش تاجر رفته بود تا آن پشمها را بفروشد تاجر از او خواست تا ظهر صبر کند، در آن جا بود که او با دختر تاجر ملاقات میکند و با او در مورد زندگی در روستا با هم صحبت میکنند.
دختر میپرسد: چرا باوجوداینکه میتواند بخواند، چوپانی میکند.
سانتیاگو از جواب این سؤال را نمیدهد و ترجیح میدهد در عوض در مورد سفر خود صحبت کند.
سانتیاگو مجذور دختر میشود و برای اولین بار تمایل به ماندن در جایی تا آخر عمرش را تجربه میکند، وقتی تاجر بالاخره میآید، از او پشم را میخرد و به او میگوید که سال آینده برگردد.
یک سال بعد، تنها چند روز قبل از رفتن دوباره پیش تاجر سانتیاگو سانتیاگو که تازه از خواب پریده در مورد دختر تاجر رؤیاپردازی میکند.
سانتیاگو روزهایی را به یاد میآورد که به پدرش گفت که میخواهد به جای کشیش شدن، سفر کند؛ پدرش گفت تنها افرادی که در کارشان سفر میکنند، چوپان هستند، روز بعد، پدر سانتیاگو سه سکه طلا به او داد تا یک گله گوسفند بخرد.
پدر گفت: سانتیاگو روزی خواهی فهمید که شهر تو بهترین جا است؛ سانتیاگو همانطور که این صحنه را به یاد میآورد، احساس میکند که پدرش نیز دوست داشت سفر کند، اما نمیتوانست هزینه خانواده را خرج سفر کند.
سانتیاگو پیرزنی در روستای نزدیک را به یاد میآورد که تعبیر خواب میکند، و برای خوابهای آشفتهای که هر روز میدید تصمیم گرفت به دیدار او برود.
جملاتی از خلاصه کتاب کیمیاگر
پیرزن طالع بین
در ملاقات پیرزنی طالع بین با سانتیاگو، او خوابش را برای پیرزن تعریف میکند.
سانتیاگو در خواب با گوسفندانش در مزرعه ای است که کودکی شروع به بازی با آنها میکند؛ کودک دستهای سانتیاگو را میگیرد و او را به اهرام مصر میبرد و به او میگوید که در نزدیکی این جا گنجی پیدا خواهی کرد، اما زمانی که کودک میخواهد جای دقیق گنج را بگوید، سانتیاگو از خواب بیدار میشود.
طالع بین پس از گوش دادن به خواب میگوید که برای خدمتش از او هزینهای نمیگیرد، اما وقتی گنج را پیدا کرد ده درصد آن را میخواهد.
سانتیاگو خوشحال و قبول میکند که قسم بخورد که گنج خود را به اشتراک بگذارد، بعد از آن پیرزن اصرار میکند که سانتیاگو به اهرام سفر کند زیرا در آن جا گنج را پیدا میکند.
سانتیاگو با شک، ناامید اما با خیالی راحت از این که پولی به پیر زن برای تعبیر خواب نمیدهد آن جا را ترک میکند.
سانتیاگو شروع به در حال خواندن کتاب میکند که پیرمردی به او نزدیک میشود. سانتیاگو در ابتدا مرد را نادیده میگیرد، اما پیرمرد مدام از سانتیاگو درباره کتاب سؤال میکند تا اینکه سانتیاگو تسلیم شد و با او صحبت کرد. در کمال تعجب سانتیاگو، پیرمرد کاملاً کتابی که او میخواند را را میشناخت.
در میان گفتگو، پیرمرد خود را معرفی میکند و میگوید که او پادشاه کشور سالم است. سانتیاگو هرگز نام کشوری سالم را نشنیده است و فکر میکند پیرمرد دیوانه است.
پیرمرد میگوید که اگر سانتیاگو یک دهم گوسفندش را به او بدهد، به او میگوید که چطور گنج پنهان را پیدا کند.
سانتیاگو گمان میکند که پیرمرد همراه پیرزنی که تعبیر خواب میکرد میخواهند از او کلاهبرداری کنند زیرا او داستان خوابش را برای پیرمرد نگفته بود.
پیرمرد سپس نام مادر و پدر سانتیاگو را با چوبی در ماسه مینویسد، نامهایی که سانتیاگو هرگز به کسی نگفته بود.
و به او پیشنهاد داد که جای گنج را به او میگوید ولی او باید یک دهم آن را به او بدهد.
معاملهای برای گنج
پیرمرد از سانتیاگو میپرسد که چرا به عنوان یک چوپان زندگی میکند، سانتیاگو میگوید که دوست دارد سفر کند، پیر به نانوایی اشاره میکند که در آن نزدیکی کار میکند. نانوا دوست دارد سفر کند، اما نانوا شد زیرا مردم آنها را مهمتر از چوپان میدانند.
او سپس گفت یک دهم گوسفندان او را به جای یک دهم پول میخواهد.
بالاخره سانتیاگو تصمیم میگیرد به مصر سفر کند، سانتیاگو روز بعد گوسفندان خودش را میفروشد و یک دهم آن را برای پیرمرد میبرد، اما پیرمرد جای دقیق گنج را به او نمیگوید و تنها دو سنگ به او میدهد که برای رسیدن به گنج به او کمک میکند.
هنگامی که پیرمرد در حال تماشای کشتی سانتیاگو از بندر به سمت آفریقا است، به یاد میآورد که همان معامله ای را با او انجام داد قبلتر با حضرت ابراهیم انجام داده بود!
دزدی از سانتیاگو
سانتیاگو به آفریقا میرسد و در یک بار مینشیند، او بسیار نگران است که نمیتواند عربی صحبت کند و فقط مقداری پولی که در کیفش است به احساس آرامش میدهد.
مردی با سن و قیافه شبیه سانتیاگو با او به زبان اسپانیایی صحبت میکند، سانتیاگو به او میگوید که باید به اهرام برسد و به او پیشنهاد میدهد که به عنوان راهنما برای او کار کند.
مرد جوان توضیح میدهد که مسیر عبور از صحرای صحرا بسیار خطرناک است و سانتیاگو باید به او نشان دهد که پول به مقدار کافی دارد.
صاحب بار با عصبانیت با آن جوان رفتار میکند و مرد جوان در بیرون از آن جا به سانتیاگو میگوید که صاحب بار دزد است بعد سانتیاگو به مرد جوان مقداری پول میدهد تا برای سفر شتر بخرد.
آن دو به بازار شلوغی رفتند و مرد جوان در آن جا ناپدید شده است، سانتیاگو تا شب در بازار منتظر میماند تا مرد جوان برگردد و بعد متوجه میشود تمام پولش دزدیده شده است و در آن جا شروع به گریه میکند.
سانتیاگو موجودی داراییهای باقی مانده خود را بررسی میکند تنها کتاب، ژاکت و دو سنگی که پیرمرد به او داده است، او به تردید میافتد که آیا سنگها را بفروشد یا نه اما در نهایت تصمیم میگیرد هر جور شده به راهش ادامه دهد.
فردا او مغازهی بازرگانی شیشه فروش را دید و از او خواست که در عوض تمیز کردن شیشهها به او مقداری غذا بدهد، مغازه دار جوابی نمیدهد اما او شروع میکند به تمیز کردن شیشهها، در این بین دو مشتری وارد میشوند.
بعد از کار مغازه دار او را به چایخانهای میبرد و میگوید: نیازی به تمیز کردن نبود، زیرا قرآن به او دستور میدهد که گرسنگان را سیر کند.
برای مغازه دار این یک فال نیک بود که مشتریان وارد شدند در حالی که سانتیاگو تمیز میکرد و به سانتیاگو پیشنهاد کار داد.
سانتیاگو به او گفت که در ازای دریافت پول برای رسیدن به مصر، تمام شیشههای او را یک شبه تمیز خواهد کرد.
بازرگان گفت که سفر به مصر آنقدر طولانی و پرهزینه است نمیتواند حتی در طول یک سال درآمد کافی برای سفر داشته باشد، سانتیاگو ناامیدی شد اما قبول میکند که برای بازرگان کار کند.
بازرگان شیشه فروش
سانتیاگو ایده رسیدن به اهرام را کنار گذاشت و به فکر این بود پولی در آن جا جمع کند و دوباره گلهای از گوسفندان بخرد، پس از مدتی بازرگان که خیلی از او راضی بود او را در سود فروش شریک میکند.
سانتیاگو بعد از یک ماه به بازرگان پیشنهاد داد که بسازد تا در بیرون مغازه قرار بگیرد و مشتریان بیشتری را جذب کند، اما بازرگان میترسید مردم به آن برخورد کنند و کریستال را بشکنند.
او گفت که کاسبی خوب است و میپرسد چرا سانتیاگو بیشتر میخواهد، سانتیاگو میگوید میخواهد روزی به اهرام مصر برود.
بازرگان همیشه آرزو داشت برای زیارت کعبه به مکه سفر کند، اما نمیتوانست ولی برای این که سانتیاگو به خواستهاش برسد قبول میکند.
حدود یک سال بعد او و بازرگان به خاطر پیشنهادهای موفق سانتیاگو مثل درست کردن مکانی برای استراحت بازرگانان دیگر توانسته بودند افراد دیگری نیز استخدام کنند و پول زیادی هم به دست آورده بودند.
سانتیاگو یک روز از خواب بلند میشود و به بازرگان میگوید که میخواهد به سرزمین خود برگردد و به او اسرار میکند به سفر حج برود.
بازرگان به او میگوید که او به مکه نمیرود و سانتیاگو به خانه نمیرود، سانتیاگو پرسید از کجا میدانی و گفت مشخص است.
سانتیاگو به موفقیتهای خود در سفر به آفریقا فکر میکند و به فکر فرو میرود، او بعدها نیز میتوانست به پیش گوسفندانش برگردد، پس تصمیم گرفت به مصر سفر کند.
خلاصه ای از کتاب کیمیاگر حرکت دوباره
سانتیاگو همسفر یکی از کاروانها میشود و در آن جا با مردی انگلیسی آشنا میشود، که امیدوار است، یک کیمیاگر را پیدا کند و از آن راز تبدیل فلزات به طلا و اکسیری برای جاودانگی را پیدا کند.
در ابتدای سفر رئیس کاروان به همه دستور میدهد که به خدای خود سوگند یاد کنند که از دستورات او پیروی کنند. در سفر، مرد انگلیسی مدام مطالعه میکند، بنابراین سانتیاگو در سفر خیلی کم با او هم صحبت میشود، بعد از آن سانتیاگو با یک شتردار (صاحب شتر) دوست میشود.
شتردار داستان خودش را برای سانتیاگو تعریف میکند، او باغ میوه باغ داشت، به مکه سفر کرده بود و احساس میکرد که میتواند با خوشحالی تا آخر عمر زندگی کند. اما، یک روز سیل زمین او را نابود کرد، و او مجبور شد شتردار شود.
یک شب در بین راه، مرد انگلیسی که نمیتوانست بخوابد، با سانتیاگو در اطراف اردوگاه شروع به قدم میزند، سانتیاگو به جزئیات زندگی خود میپردازد و مرد انگلیسی موفقیت سانتیاگو را در سفر با اصل حاکم بر کیمیاگری که روح جهان نام دارد مرتبت میداند.
سانتیاگو تصمیم میگیرد با خواندن کتابهای کیمیاگری مرد انگلیسی در مورد روح جهان چیزهای را یاد بگیرد، در این بین کاروان در آن منطقه جنگی رخ میدهد اما کاروان موفق میشود به سلامت از آن گذر کرده و به شهر واحه میرسند.
عاشقی در واحه
قبایلی که در جنگ بودند به شهر واحه حمله نمیکردند زیرا زنان و کودکان زیادی در این شهر ساکن هستند، رهبر کاروان تصمیم میگیرد که کاروان تا پایان جنگ در آن جا میمانند و برای این کار باید اسلحههای خود را تحویل دهند و در چادر همراه با مردم محلی و همسفران خود بمانند.
سانتیاگو با پنج جوان هم سن و سال خود در چادر خوابید و روز بعد از داستان زندگیاش با آنها سخن میگفت که مرد انگلیسی حرف او را قطع میکند تا برای یافتن کیمیاگر کمک بگیرد.
سانتیاگو و مرد انگلیسی تمام روز را به دنبال چادر کیمیاگر میگردند، سانتیاگو به پیرمردی میرسد و از پیرمردی در مورد کیمیاگر میپرسد و پیرمرد پاسخ میدهد که رؤسای قبیله هم نمیتوانند با او ملاقات کنند.
سانتیاگو تصمیم میگیرد قبل از تسلیم شدن از یک نفر دیگر بپرسد و به زن جوانی در کنار چاه میرسد، او به محض دیدن زن، عمیقاً عاشق او میشود؛ اسم زن فاطمه بود او توضیح میدهد که کیمیاگر با ارواح صحرا ارتباط برقرار میکند و در جنوب آن جا زندگی میکند، مرد انگلیسی همان موقع به دنبال کیمیاگر میرود.
روز بعد سانتیاگو به امید دیدار دوباره فاطمه به سمت چاه میرود و در آنجا مرد انگلیسی را هم میبیند
وقتی مرد انگلیسی بالاخره به کیمیاگر رسیده بود، گفته بود چگونه سرب را به طلا تبدیل کنیم؟ کیمیاگر پاسخ داد که باید برود و تلاش کند مرد انگلیسی از دریافت چنین دستورالعملهای مبهم پس از سفر طولانی خود آزرده خاطر میشود، اما تصمیم میگیرد تلاش کند.
فاطمه پس از رفتن مرد انگلیسی میرسد و سانتیاگو به او میگوید که عاشق او است، با طولانی شدن جنگ و ماندن کاروان سانتیاگو و فاطمه هر روز در کنار چاه هم را ملاقات میکند. یک روز، فاطمه به سانتیاگو میگوید که تمام زندگیاش منتظر او بوده است، اما اصرار میکند که او پس از جنگ راهت را ادامه بده تا تعبیر خوابت برسی، اگر قرار باشد با هم باشند، دوباره همدیگر را خواهند دید.
دو شاهین در بیابان
سانتیاگو بر روی شنها نشسته بود که چشمش به دو شاهین میافتد که به یکدیگر حمله میکنند و ناگهان به حالت هیپنوتیزم میرود و در آن حمله سپاهی به شهر واحه را میبیند، او در مورد این موضوع به شتردار میگوید.
شتردار معتقد است که خداوند از طریق دید خود به سانتیاگو آینده را نشان داده است، به او پیشنهاد میدهد که به رؤسای قبایل محلی از نزدیک شدن سپاه هشدار دهد، او نیز به چادر رؤسای قابل محلی رفته و در آن جا چیزهایی که در بیابان دیده بود را تعریف کرد.
پیرمردی که در مرکز رؤسا با، لباسی سفید و طلایی نشسته بود تا پایان گفتگو رؤسا صحبتی نکرد سپس شروع به حرف زدن کرد، او داستان مردی را گفت که به خواب ایمان داشت و به عنوان برده فروخته شد، بازرگان آن مرد را خریدند و به مصر تحویل دادند، زیرا فکر میکردند هر کسی که ایمان دارد میتواند آن را تعبیر کند.
آن مرد یوسف بود و با تعبیر خواب فرعون مصر را از قحطی نجات داد، پیرمرد میگوید که قبیله به این سنت اعتقاد دارند، یعنی باید این پیامها را جدی بگیریم.
پیرمرد پس از سخنرانی خود گفت ممنوعیت حمل سلاح در واحه را برای یک روز لغو میشود و همه باید مراقب دشمنان باشند، به ازای هر ده دشمنی که کشتند به او پاداش میدهد و اگر سانتیاگو اشتباه کند، او را خواهند کشت.
ترس از ماندن و رفتن
خلاصه کتاب کیمیاگر سانتیاگو بسیار ترسیده بود سعی کرد به سمت فاطمه برود و بعد آن جا را ترک کند که سوارکاری جلواش را گرفت و گفت چه کسی جرئت برملا کردن راز پرواز شاهینها را داشت؟ سانتیاگو میگوید که من بودم.
سوارکار از سانتیاگو میپرسد چرا برخلاف خواست خدا رفتار کردی و سانتیاگو جواب داد که خدا خواست من این را ببینم.
سوارکار شمشیر خود را بیرون میکشد و میپرسد که چرا سانتیاگو در بیابان است؟ وقتی سانتیاگو میگوید که او تعبیر خواب خود را دنبال میکند، سوارکار میگوید که باید شجاعت سانتیاگو را آزمایش کند، اگر از نبرد بعدی جان سالم به در برد، روز بعد پس از غروب آفتاب به پیشش در جنوب برود.
صبح روز بعد دو هزار مرد مسلح از شهر محافظت میکردند، پانصد سرباز سواره به شهر میرسند و وانمود کردند که در یک سفر صلح آمیز هستند، اما وقتی به خیمه در مرکز شهر میرسند، حمله را شروع میکنند، اما چادر رؤسا خالی بود و آنها آماده بودند، و مهاجمین را شکست میدهند.
پیرمردی که رهبر سران قبایل بود به سانتیاگو پنجاه سکه طلا پاداش میدهد و از او میخواهد که مشاور قبیله شود.
سانتیاگو به جنوب میرود و در آن جا چادری را میبیند که گروهی از عربهای رهگذر میگفتند در آن جن ساکن است.
سانتیاگو در کنار چادر منتظر میماند و در نیمه شب اسب سوار که کیمیاگر آن جا نیز بود به چادر میرسد، کیمیاگر میگوید که میخواهد به سانتیاگو کمک کند تا به گنجی که در خوابش دیده برسد.
سانتیاگو میگوید که گنج خود را با شتر، پول و فاطمهاش همین الان نیز به دست آورده است، کیمیاگر پاسخ میدهد که سانتیاگو هنوز چیزی از اهرام ندارد، او به سانتیاگو میگوید که شترش را بفروشد و یک اسب برای سفر بخرد.
خلاصه کتاب کیمیاگر اگر بمانم
سانتیاگو به کیمیاگر میگوید که نمیتواند فاطمه را ترک کند، کیمیاگر در جواب میگوید که فاطمه درک میکند.
سانتیاگو میپرسد اگر بمانم چه میشود، کیمیاگر جواب میدهد تو گوسفندان و شتر زیادی خواهی خرید و با فاطمه نیز ازدواج خواهی کرد، اما بعد از یک سال دوباره به فکر گنج در اهرام میافتی، تا سال سوم تمام فکرت گنج اهرام خواهد شد و فاطمه از این که جلوات را گرفته احساس بدی خواهد داشت، سپس نشانههایی که به تو داده شده ناپدید میشود و رؤسای قبایل نیز تو را از مشاور قبیله کنار میگذارند و تو تا آخر عمر حسرت خواهی خورد.
سانتیاگو تصمیم میگیرد ادامه دهد، او از فاطمه خداحافظی میکند و همراه کیمیاگر به راه میافتد.
به سوی سرنوشت
سانتیاگو و کیمیاگر به منطقهای میرسند که درگیریهای زیادی در آن جریان دارد، سانتیاگو به کیمیاگر میگوید که اصلاً نمیخواهد که ادامه دهد، زیرا میترسد همه چیزی که تا به آن روز به دست آورده را از دست بدهد.
کیمیاگر میگوید هیچ قلبی در حالی که به دنبال رؤیاهایش باشد، رنج نمیکشد، زیرا دنبال کردن رؤیا، ملاقات کردن با خداست.
صبح روز بعد، انگار که از درون قلبش به او میگفت که هر کسی که خدا را در درون خود دارد احساس خوشبختی میکند و همه روی زمین گنجی دارند که منتظر او هستند، همان موقع سانتیاگو به کیمیاگر گفت که با قلبش به آرامش رسیده است.
روز بعد، سه نفر از افراد قبیلهای به آنها نزدیک میشوند و آنها را و از کیمیاگر سنگی حامل سنگ فلاسفه و اکسیر زندگی پیدا میکنند؛ کیمیاگر به آنها حقیقت را میگوید، افراد قبیله به او میخندند چون فکر میکنند دیوانه است و اجازه میدهند که به راه خود ادامه دهند.
تنها دو روز تا اهرام باقی مانده بود که سانتیاگو از کیمیاگر میخواهد راز کیمیاگری را به او بگوید
و کیمیاگر گفت تو از قبل این راز را میدانی زیرا به نزد خداوند نفوذ کردهای، سانتیاگو سپس میپرسد چگونه میشود سرب را به طلا تبدیل کرد؟
کیمیاگر جواب میدهد که طلا نشان دهنده تکاملیافتهترین فلز است و کیمیاگران موفق تکامل یافتن را درک میکنند.
آن شب، افراد قبیلهای آنها را به جاسوسی متهم میکنند، شروع به بازجویی از آنها میکنند. کیمیاگر میگوید سانتیاگو یک کیمیاگر است و پول سانتیاگو را به رئیس قبیله پیشنهاد میدهد.
پس از اینکه رئیس پول را میپذیرد، کیمیاگر میگوید سانتیاگو میتواند اردوگاه را با نیروی باد نابود کند؛ مردان میخندند، کیمیاگر میگوید که بعد از سه روز سانتیاگو خود را به باد تبدیل میکند.
سانتیاگو کاملاً سردرگم و کیمیاگر گفت که او فقط میخواست از کشته شدنشان در آن جمع جلوگیری کند.
زبان عشق خلاصه کتاب کیمیاگر
سانتیاگو متوجه میشود که کیمیاگر به شاهین خود غذا میدهد و به او میگوید که نمیداند چگونه به باد تبدیل شود، او میپرسد که چرا کیمیاگر نگران به نظر نمیرسد، زیرا اگر سانتیاگو به باد تبدیل نشود، هر را میکشند؛ کیمیاگر در پاسخ میگوید که از قبل بلد است به باد تبدیل شود.
در روز سوم، رئیس و افرادش از سانتیاگو دیدن میکنند تا ببینند او میتواند ادعای خودش را نشان دهد، سانتیاگو به بیابان نگاه میکند و با او صحبت میکند. سانتیاگو از عشق خود به فاطمه با صحرا میگوید صحرا به او میگوید که باید از باد کمک بخواهد
باد میوزد، او میگوید که آنها نمیتوانند یکی شوند او با باد تفاوت زیادی دارد، سانتیاگو به باد میگوید که عشق میتواند هر کاری را انجام داد. باد به او میگوید که با خورشید صحبت کن.
سانتیاگو به خورشید میگوید که عشق روح را دگرگون میکند و از خورشید میخواهد که او را به باد تبدیل کند. خورشید میگوید که نمیتوانم و به سانتیاگو پیشنهاد میکند که از خدا بخواهد.
او شروع به دعا کردن میکند و متوجه میشود که روح خدا روح خودش است و او میتواند معجزه کند.
مردان آن قبیله احساس وحشت میکنند و کیمیاگر خوشحال به نظر میرسد، رئیس قبیله به سانتیاگو و کیمیاگر اجازه داد به سفر خود ادامه دهند و بعد برای آنها یک مهمانی گرفت.
خلاصه کتاب کیمیاگر گنج سانتیاگو
خلاصه کتاب کیمیاگر : سانتیاگو و کیمیاگر به راه ادامه میدهند. کیمیاگر به سانتیاگو میگوید که آنها سه ساعت با اهرام فاصله دارند و او باید سفر را به تنهایی تمام کند.
کیمیاگر مقداری سرب را که از راهبی میگیرد و تبدیل به طلا میکند، سانتیاگو از او میخواهد که او نیز امتحان کند، اما کیمیاگر به او میگوید کیمیاگری تعبیر گنج تو نیست.
کیمیاگر طلا را به سانتیاگو طلا میدهد و مقداری را برای خودش نگه میدارد، او همچنین مقداری را نیز به راهب میدهد تا برای سانتیاگو نگه دارد.
سانتیاگو تنها سوار میشود، او بالاخره شب به اهرام میرسد و برای گنج شروع به حفاری میکند چیزی پیدا نمیکند.
در این بین دو نفر به او نزدیک میشود و سانتیاگو را از سوراخی که کنده بود بیرون آوردند، کل طلای او را گرفتند و فکر کردند او به سمت طلا حفاری میکند، پس او را مجبور میکنند تا صبح به کندن ادامه دهد.
وقتی سانتیاگو چیزی پیدا نکرد تا جایی که میشد، او را کتک میزنند.
سانتیاگو نفسنفس میزند و میگوید که گنج را در خواب دیده است، آن دو فکر کردند که او دیوانه است.
یکی از آن دو به سانتیاگو گفت که او نیز خواب گنجی را دیده است که در اسپانیا در کنار کلیسا و درخت چنار دفن شده است و چوپانی که ۶۰ گوسفند دارد کنار درخت خوابیده است اما آن قدر احمق نیست که به دنبال گنج برود، سانتیاگو آن درخت را به خوبی میشناخت.
مدتی بعد سانتیاگو به کشورش برگشت و در زیر درختی که شنیده بود را کند و جعبهای پر از طلا و جواهرات را پیدا کرد، تعبیر خوابش در جایی بود که بهتر از هر جایی آن را میشناخت، او اکنون میتوانست با گنجش پیش کسی که دوستش داشت فاطمه برود.